محل تبلیغات شما

یک اسکنر تاریک نگر



بعضی وقتا یه کارایی میکنم که عین سگ پشیمون میشم،همین چند ساعت پیش یه همچین کاری کردم که ای کاش نمیکردم.

به پدرم یه زدحال خیلی ناجور زدم،چیزایی گفتم که نباید میگفتم.

افسوس زمان لعنتی رو نمیشه به عقب برگردوند

بدجور از کوره در رفتم.

نمیدونم گذشت زمان باعث فراموشی این اتفاق میشه یا نه؟شاید کمرنگش کنه و شایدم نکنه.

لعنت به من که همیشه گند میزنم.

از دست خودم خسته ام که ادم بدی شدم،یه ادم سست ،در یک کلام یه ادم بیشعور و نفهم شدم.



دوست دارم یک روز از خواب پا بشم و از این زندگیم فرار کنم،از محل زندگیم،از ادمای اطرافم وحتی خانواده ام از همه چیز.

ای کاش میتونستم،ای کاش میتونستم.

خیلی ها هستن که دوست دارن از زندگی شون فرار کنن و وجه مشترک بینشون هم اینه که هیچ کدوم نمیتونن.

دوست داشتم میرفتم تو یه جزیره خالی از سکنه،بدون تکنولوژی،بدون اینترنت لعنتی،بدون چیز هایی که باعث میشن نفهمیم عمرمونو چطور میگذرونیم.

از دو رویی های اطرافم و حتی خانوادم خسته شدم.

به قول فرهاد که میگه "ادم از دست خودش خسسته میشه،با لبای بسته فریاد میزنه"

کسایی که یک روز فکر میکردم بهترین دوستام هستن الان با گذشت زمان فهمیدم که بدترین دشمنام بودن.

ای کاش میشد فرار کرد،حتی پا.



سال کم کم داره تموم میشه و من تو شیش ماه دوم سال سه بار کار عوض کردم!

یه زمان خیلی برام مهم بود و اینجور موقع ها کلی ناراحت میشدم اما انگار دیگه برام مهم نیست،راستش هیچی دیگه برام مهم نیست.

شاید از کمبود انگیزه باشه و شایدم از چیز دیگه اما بدجور خودمو زدم به کوچه علی چپ .

یه وقتایی اصلا تو این دنیا نیستم

دیگه خیلی چیزا برام بی معنی شده،خیلی کمتر به گذشته فکر میکنم و بدتر ازهمه اینه که اصلا به اینده فکر نمیکنم.

اینده برام خیلی مبهمه.



۹۷.۹۶.۹۵.۹۴.۹۳.۹۲.۹۱.

چقدر سالها زود میان و میرن،خیلی زود.

عمر بر خلاف چیزی که ادم تصور میکنه خیلی کوتاهه.

این سالها برام انقدر زود گذشتن که باورش خیلی برام سخته و انگار از دهه سوم زندگی به بعد زمان پنج سال پنج سال میره جلو.

چیزی تا تموم شدن دهه نود نمونده،دهه ای که جوونی ما توش شروع شد.

.


این چند وقت توی سرم پرشده از افکار احمقانه.

فکر کردن به ادمی که نباید بهش فکر کنم.

قبلا تو خواب دیدنش اذیتم میکرد اما الان ناخودآگاه بهش فکر میکنم.

دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم اما انگار دست خودم نیست.

این حس نه دوست داشتنه و نه عشق چون هر دو رو قبلا تجربه کردم و این شبیه به هیچ کدوم نیست و نمیدونم اسمش رو چی باید بزارم.

از ذهنم برو بیرون لعنتی!


سرم خیلی شلوغ شده.

خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم،همه چی باهم قاطی  شده و هیچ چیز هم اونجوری که من میخوام پیش نمیره و زمان هم با سرعت میگذره.

البته خدا رو شکر دیگه خوابش رو نمی بینمو مثل اینکه داره از زندگیم پاک میشه و شاید این تنها اتفاق مثبت اینروزای من باشهاز شرش راحت شدم و این خواب ها بدجور اذیتم میکردن.

ازش بدجور تنفر پیدا کردم.




دیگه تموم شد.

یکماهه که ندیدمش و دیگه هیچ وقت نمی بینمش.

نمدونم اسمش رو چی باید بزارم عشق؟هوس؟ماجرا؟یه احساس؟

نمیدونم واقعا اما هر چی که بود به سرانجام نرسید.

راستش رو بگم یه کم دلتنگشم اما کاری ازم برنمیاد.

به قول داریوش "اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد".



پنج شنبه بین عقل و احساسم مونده بودم و باید تصمیم میگرفتم و هر چند کنار زدن احساس برام سخت بود اما عقلانی تصمیم گرفتم.

این تصمیم باعث میشه دیگه هیچ وقت نبینمش،تا اخر عمرم.

بالاخره این داستان هم تموم شد و یا بهتر بگم تمومش کردم.

دوست داشتن و دویدن دنبال کسی که هیچ علاقه ای بهم نداره خیلی احمقانس.

حاضرم قسم بخورم که سال دیگه این موقع حتی اسمش هم یادم نمیاد.


چقدر تنها ام،زیاد دقت نکرده بودم تا حالا.

هیچ کس تو زندگیم نبوده که بهم کمک کنه و یا حداقل راهنماییم کنه.

الان هم که تو وضع فاجعه باری ام این تنهایی کاملا حس میشه.

خانواده ام که اصلا تو این باغ ها نیستن و منم از اول عادت کردم که کوچکترین حسابی روشون نکنم .

هیچ پولی ندارم حتی هزار تومن،این نوشته رو دارم با اخرین مگابایت های بسته ام مینویسم و قبض موبایلم چند روز دیگه موعد پرداختش میگذره و احتمالا قطع میشه.

فردا باید برای کار به یه جا سر بزنم و امیدوارم حداقل برای یه مدت کوتاه هم شده پیششون کار کنم و از شر این مشکلات راحت بشم.



سال ۹۱ همین موقع ها انقدر شرایطم با الان فرق داشت که وقتی بهش فکر میکنم انگار یا یه رویا بوده

اون روزا محصل بودم و برای کمک خرج جمعه ها تو جمعه بازار بساط میکردم و از قضا نزدیک محلی بود که دختری که دوسش داشتم اونجا زندگی میکرد.

اون دختر هر جمعه میومد جمعه بازار و من هرجمعه بدون اینکه به درامد فکر کنم میرفتم از صبح تا شب هی اطراف رو میدیدم که بیاد و در حد یه نگاه ببینمش و اونم هر جمعه میومد.

خوشحال بودم چون علاوه بر اینکه تو راه مدرسه میدیدمش فرصتی پیدا شده بود که حتی برای چند ثانیه به صوردتش چشم بدوزم.

الان که فکر میکنم اون زمان واقعا خوشبخت بودم.

دو سال اینجوری گذشت و بخاطر خوشبختیش ترجیح دادم چیزی از اینکه دوسش دارم و عاشقشم بهش نگم چون اینده خوبی رو با من براش متصور نبودم.

نفهمیدم واقعا فهمیده بود چقدر دوسش دارم و ایا اون هم برای دیدن من میومد؟راجب من چی فکر میکرد؟

از این ماجرا پنج سال میگذره و تو تمام این مدت این سوال ها از درون منو میخوردن و به روی خودم نمیاوردم وقتی فکر میکنم که پنج ساله که دیگه اون صورت رو ندیدم راستش قلبم درد میگیره  اما فایده ای نداره.

هنوز نتونستم فراموشش کنم و هر وقت از جاهایی که همیشه میدیدمش رد میشم یاد اون موقع می افتم.

افسوس نه زمان به عقب برمیگرده و نه فرصت دیدن دوبارش نسیبم میشه و این حسرت و سوال ها عاقبت عین خوره روح و احساساتم رو تا ابد میخوره.


هر از چند گاهی یاد کسی که دوسش داشتم می افتم،انگار این برام تبدیل به عادت شده.

شاید بخاطر اینه که هیچ وقت بهش نگفتم چقدر دوسش دارم و روزی نیست که بابت این قضیه خودمو سرزنش نکنم.

از همه بدتر اینه که یاد واکنش هاش و برخورد هاش با خودم می افتم تازه میفهمم که یه نفهم بودم.

اون با حرکاتش میخواست به من نخ بده اما من همیشه برداشت غلطی از رفتارش داشتم.

شاید بخاطر چیزایی بود که رفیقام اونزمان بهم میگفتن و من فکر میکردم اونا دارن منو راهنمایی میکنن اما الان که چند سال گذشته میبینم اونا گرگ هایی بودن تو لباس میش و بیشتر از راهنمایی منو ناامید و دلسرد میکردن.

بخاطر همینه که قید رفیق و دوست رو به کل زدم چون ضربه ای که از این به اصطلاح دوستان خوردم جوریه که هر چقدر میگذره دردش بیشتر میشه.

افسوس و صد افسوس زمان رو نمیشه به عقب برگردوند و اگه شخصی که الان هستم تو اون موقعیت ها قرار میگرفتم میدونستم چیکار باید بکنم و چه بسا بجای یه عمر حسرت یه عمر دوست داشتن رو تجربه میکردم.

این زخم انقدر دردناکه که شاید تا اخر عمر همراهم باشه.

گاهی اوقات میزنه به سرم و نمیتونم باور کنم که دیگه نمیبینمش،نمیتونم،نمیتونم باور کنم.

یه زمانی هر روز میدیدمش اما الان پنج ساله که اون چشم ها رو ندیدم،پنج ساله که تصویر صورت اون ادم رو مردمک چشمم نیفتاده.

و بدبختانه این مدت هر روز بیشتر میشه و مطمئنم تا اخر عمر ادامه داره.

ای لعنت به این پنج سال،لعنت به سالهایی که بدون دیدن تو سپری بشن.

خیلی کارها و چیزا تو زندگی برام بهونه اس که کمتر بهش فکر کنم و فراموشش کنم اما نمیشه.

برای فراموش کردنش اول باید خودمو فراموش کنم،چون اون برام از خودم هم عزیز تر بود.

ای کاش ازدواج نکرده باشه و ای کاش خدا یه فرصت دوباره بهم بده



سال ۹۸ هم به همین زودی از راه رسید.

انگار همین چند روز پیش بود که از اومدن سال ۹۲ خوشحال بودم اما راستش الان نسبت به سال جدید بی تفاوتم هیچ فرقی برام نداره.

امروز یه روز پر رفت امد تو خونه ما بود و هم برای نهار و هم برای شام مهمون داشتیم.

یه روز شلوغ،پرسرصدا و زودگذر.

برای اولین بار بود که یه همچین روزی رو تجربه میکردم چون واقعا روز شلوغی بود.



این دو روز خیلی روزهای خلوتی بود و جز یه مهمون یه ربعه کسی نیومد و منم از صبح با کامپیوتر لعنتی درگیرم و خانواده ام هم برای دید و بازدید رفتن خونه یکی از اقوام .

امسال برخلاف عید پارسال که عالی بود اصلا عید خوبی نیست ، حس و حال عید رو نداره .

بی انگیزگی شدیدی تو من داره موج میزنه که بیشترش بخاطر روزمرگی شدیدی که دچارش هستم،همش تکرار و تکرار و حتی عید ها هم برام تکراری شدن.

خیلی وقت میشه که احساس زنده بودن نکردم و دارم ادم مزخرفی میشم

یه ادم بیخیال،مرده،گاهی اوقات غمگین.

گذر زمان بیشتر باعث میشه تا احساس پوچی تو من قالب بشه و کم کم دارم به این نتیجه میرسم که زندگی یعنی دویدن به دنبال هیچ و هیچ و هیچ.





هر چقدر  دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم از چی یا کجا و کدوم ماجرا بنویسم/انگار چیزی که تو ذهنم میگذره قابل نوشتن نیست وقتی نوشته بشه تبدیل به یه متن چرت پرت میشه و تا وقتی که فقط تو ذهنمه قابل درکه.

دوباره چند روز دیگه عید تموم میشه و باز سایه کار مشکلات و از همه بدتر روز مرگی میفته روی زندگیمون .

از روز مرگی و تکرار متنفرم/باعث میشه حس کنم یه ادم مرده ام. . .

بگذریم.

سنم کم کم داره بیشتر میشه و خانواده  از اول عید و بخاطر دیدن دختر های دم بخت فامیل یه تیکه هایی تو خونه میان که زیاد اهمیت نمیدم.

به تنها چیزی که اصلا فکر نمیکنم ازدواجه و تشکیل خانواده تو این شرایط مساوی با بدبختی مادام العمر.

ادما تا وقتی ازدواج نکردن له له میزنن با متاهل شدن و بعد چند سال که از زندگی مشترک میگذره حاضرن هر چی دارن بدن برگردن به دوران مجردی .

نود و نه درصد ادم هایی که دیدم متاهل شدن این سناریو براشون تکرار شده. . .

عشق هر چقدر هم اتشین باشه وقتی بهش برسی مثل ریختن اب رو اتیش خاموش میشه و تا وقتی بهش نرسی هر روز بیشتر از روز قبل شدت پیدا میکنه . . .




تپش قلب و سردرد و حالت تهوع دارم.

چه روز مزخرفی بود و معلوم نیست که روزهای مزخرف تری هم تو راه باشن یا نه.

روز های عمرم بلا استثنا همه یا تکراری ان و یا مزخرف .

تنهایی تنهایی تنهایی.

یه زمان انقدر دورم شلوغ بود که تا نصف شب بیرون بودم اما الان اخرین باری که تلفنم زنگ خورده حدودا برای سه ماه قبله و راستش اصلا اهنگ زنگ گوشیم رو نمیدونم چیه.

و این یعنی تنهایی محض.

گاهی باورم نمیشه کسایی که داداش صداشون میکردم الان سالهاست حتی یه زنگ یا حداقل اس ام اس نزدن که زنده ای هنوز؟!

اون ادما،اون ادعا ها،اون رفاقت ها به ماه نکشیده فراموش شدن،انگار نه انگار که ما یه زمان ادعای رفاقتمون ماتحت خر رو پاره میکرد.

اوایل گه گاهی بهشون زنگ میزدم اما بعدا که دیدم اونا هیچ وقت زنگ نمیزنن منم بیخیال شدم و الان بعد گذشت 6 سال هیچکدوم هیچ سراغی هم ازم نگرفتن.

اره 6 سال از اون روزای عجیب گذشت و روزگار بهم ثابت کرد رفاقت احمقانه ترین کلمه دنیا بعد از عدالت هستش.

تا چند وقت پیش یکیشون رو بعضی وقتا پشت موتور تو خیابون میدیدم و ازش سراغ کسایی رو که باهاشون در ارتباط بود رو میگرفتم اما اون رو هم یکسالی هست ندیدم.

با گذشت سالها این عدد ها هی بیشتر میشن و خاطره ها کمرنگ و کمرنگ تر،شاید وشاید روزی از کنار هم بگذریم و همدیگه رو نشناسیم.



چه روز مزخرفیه امروز.

انقدر که همسایه بغلیمون با سر و صداش اذیت کرد اخر مجبور به دادن تذکر شدیم و موقع تذکر کار به جنگ لفظی کشید

از اولش هم با تذکر مخالف بودم و نظرم رو این بود که به صاحبخونه اش بگیم تا اون وارد عمل بشه اما خوب هر چی تلاش کردم نتونستم حرفمو به کرسی بنشونم سر اخر اون چیزی که فکر میکردم شد،یه  درگیری لفظی شدید و ریده شدن به اعصابمون.

قبلا یعنی حدود پنج،شیش سال قبل خیلی اهل دعوا بودم بیش از حد اما کم کم فهمیدم چقدر کار احمقانه ایه،یه کار خیلی احمقانه.

اما امروز انگار برگشتم به اون دوران .(یه جور میگم اون دوران که انگار مارادونا از عصر طلاییش یاد میکنه)

بدجور داد و هوار کردم خط و نشون کشیدم و حتی کار داشت به درگیری فیزیکی هم میکشید اما همسایه ها نذاشتن.

الان بعد نیم ساعت تنها چیزی که از این به اصطلاح حماسه برام مونده یه اعصاب له و خرده .

دعوا هیچ برده یا بازنده ای نداره ،طرفین دعوا همه یه مشت بازنده ان .

همیشه اگر برام مشکل دعوایی پیش بیاد اولین کاری که میکنم یه معذرت خواهیه و گفتن کلمه "سالاری شما" و فراموش کردن قضیه اس ولی این حرکت امروز جواب نمیداد و باید جنگ جنگ تا پیروزی میشد.

 امروز متاسفانه یه فلاش بک رفتاری به گذشته زدم و خلاصه ریدم و الان هم خیلی عصبانی ام و تیتر مزخرفی بیش نیست.

 




در حال حاضر امید به زندگی و اینده ام در حد صفره،یه صفر کله گنده.

راستش رو بگم اینروزا انقدر پوچ برام میگذره که حتی فکرشم نمیشه کرد.

پوچ و تو خالی و بدترین قسمت اونجاست که کاملا به این وضع عادت کردم و خیلی وقتا نسبت بهش بی تفاوتم.

حتی دیگه خیلی کمتر به گذشته فکر میکنم .

انقدر بیخیال زندگی میکنم که هیچ جوره نمیشه توصیفش کرد،دیگه خیلی چیزا برام بی اهمیت شدن و دیگه نگران اینده،کار،گذشته و خیلی مسائل دیگه نیستم. . .


این هفته رو کلا دنبال کار میگشتم و دیروز یه جا رو پیدا کردم و صبح اولین روز کاریمه.

نمیخواستم دوباره برم. سراغ کارگری و فقط بخاطر این دارم میرم که بتونم پول ابزار کار خودمو جمع کنم و یه جورایی یه اجباری پشت این حرکت هستش اما نه از سمت شخص خاصی بلکه از سمت خودم.

معلوم هم نیست چه مدت کار کنم،یه ماه،دوماه،سه ماه و یا حداکثر شیش ماه.

هر چه زیادتر بهتر،بستگی به شرایط محیط و کار داره.

باید دید فردا و فردا ها چی پیش میاد. . .


گاهی اوقات میشه از کار ها رفتار های خانوادم حیرون میمونم،تو این چند سال پوستمو از لحاظ مالی کندن و بعد یه رفتار ها و حرف هایی میزنن که میمونم.

از این وقاحت از اینهمه نمک نشناسی.

حالا انگار یادم نیست زمانی که پول نداشتم چه رفتاری باهام داشتن.

انگار یادم نیست وقتی دختری رو میخواستم کوچکترین حمایتی ازم نکردن و دریغ یه کمک کوچیک و اما وقتی که قضیه برعکس بود و کمک میخواستن هر چی داشتم بهشون دادم و با اون پولا حداقل میتونستم یه ماشین اون موقع برای خودم بخرم اما حالا با اون پول حتی موتور هم نمیشه خرید.

حالا با اینکه هیچ غلطی برام نکردن اما دو قورت نیمشون هم باقیه.

انگار پسرای مردم رو نمیبینم که خانوادشون براشون چه کارها که نمیکنن اما برای ما موقع داشتن با ادم غریبه میشن و موقع نداری فرزند دلبندشون رو پیدا میکنن.

دوست دارم برم یه جای دور،برای همیشه برم. . .



یه روز طبق معمول همیشه صبح از خواب بلند شدم که برم برم سوار اتوبوس بشم و برم مدرسه اما

تو ایستگاه نگاهم به صورت یک نفر دوخته شد و ضربان قلبم تند شد.

اون صورت انقدر برام زیبا بود که حاضر نبودم حتی یک لحظه چشم ازش بردارم و نمیدونستم که اون ضربان قلبی که تند شده بود حکم ثانیه شمار رسیدن به پاییز زندگیم رو داشت

من عاشق شده بودم،اره من.

یه عشق دیوانه وار و احمقانه چون باید احمق باشی تا دو سال بخاطر دیدن صورت یه ادم زندگی کنی.

تبدیل شدم به یه احمقم و هر روز بیشتر گند میزدم به زندگیم،با هر نگاهش انگار خوش بخت ترین ادم دنیا بودم و با هر بی محلی میرفتم تو خلسه و دیگه هیچ چیز برام مهم نبود.

وقتی از اتوبوس پیاده میشد همزمان باهاش پیاده میشدم و از دور نگاهش میکردم و حسرت میخوردم.

اما یکهو ورق برگشت و کارایی کرد که حس کردم دوسم داره اما غرور لعنتی  و این غرور لعنتی کاری کرد که چراغ سبز نشون ندم با اینکه میپرستیدمش و روزها گذشتن و ایام درس تموم شد و اولش با ور نمیمردم که دیگه نمیبینمش نمیتونستم به خودم بقبولونم اما بعدها فهمیدم زندگی خیلی بی رحم تر از این حرفاس،زندگی دیگه بهم غرصت دوباره ای نداد و از این ماجرا شیش سالی میگذره و اما هنوز وقتی از جلوی اون ایستگار رد میشم یادش میفتم ،هنوز وقت میرم تو اون ایستگاه لعنتی نگاه به جای خالی ای که همیشه اون جا وایمیستاد میندازم . 

اوایل برام سخت بود قبول از دست دادنش اما بعد ها فهمیدم دیگه تموم شد و الان شیش سال میگذره و اما حسرتش تا ابد تو دلمه،امشب از جلوی اون ایستگاه رد شدم و درد دوباره تازه شد. . خم


چند روزی هستش که تو محل کارم دختری وارد کارمون شده و از قضا قسمتی که کار  میکنه نزدیک جایی که من کار میکنم و نمیدونم چرا هی تو چشم هم زل میزنیم و به هم نگاه میکنیم.

این زل زدن ها اصلا عادی نیست.حداقل میشه گفت هر دو طرف تمایل دارن و شاید یه ارتباط چشمی باشه

البته اصلا حرفی با هم نمیزنیم و و رابطه کلامی ای با هم نداریم.

دلیل این نگاه ها از سمت من یه علاقه خیلی خیلی کم و یا شاید یه هوسه اما دلیل نگاه های اون چیه؟

ای کاش از ذهنش خبر داشتم

شایدم همه اینا توهمه شاید.


امروز اصلا بهم توجهی نکرد بهم بی محلی کرد.

شاید همه تصورات و برداشت هام از رفتاراش و نگاه هاش اشتباه بوده. 

هر چه که بود با رفتار امروزش بهم نشون داد که کوچکترین علاقه ای بهم نداره و بهتره منم بیشتر از این بهش فکر نکنم و خودمو ازار ندم. 

شاید نامزد داره یا کس دیگه ای تو زندگیشه و اصلا از من خوشش نمیاد.

انگار راسته که میگن

من تورا دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و اینگونه است که تنهاییم.

چقدر دلم یه نخ سیگار میخواد.

این تلخ ترین نوشته ای بود که تا الان نوشتم. 


امروز دوباره به همدیگه خیره نگاه میکردیم 

بهم نگاه می‌کرد و لبخند میزد و به بعضی از حرفام که آنچنان بامزه نبودن می‌خندید و نگاهم می‌کرد. 

فهمیده که یه حسی بهش دارم و باید اعتراف کنم که دوسش دارم. 

آره دوسش دارم، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیخیالش بشم اما واقعیت اینه که بهش علاقه پیدا کردم.

ای کاش میدونستم تو فکرش چی میگذره. 




امروز قسمتی که من کار می‌کرد تعطیل بود نرفتم سرکار.

ای کاش دلیل اون نگاه هارو میدونستم.

بعضی رفتاراش هم عجیبه و به این سوالات تو ذهنم دامن میزنه که تو اون فکرش چی میگذره. 

شایدم تمام اینا برداشت اشتباه من باشه از کارهاش و رفتاراش. 

شاید 

هیچ حرفی جز دو سه کلمه کاری بینمون رد و بدل نشده. 

نمیدونم، نمیدونم، لعنتی تو اون کله ات چی میگذره.

ته دلم حس میکنم همش خیالات و برداشت اشتباه 


دو روزی میشه که ندیدمش و امروز هم کار به اون صورت نبود و نیومده بود و منم برای یه سری خرده کاری ها چند ساعت صبح رفتم. 

صبح چیزایی عجیبی راجبش از همکاراش شنیدم، چیزای بد. 

فهمیدم از لحاظ اخلاقی دختر نرمالی نیست و از این بابت وضعیت بدی داره، به اصطلاح پسر بازه و وله. 

ادم فوق العاده دروغگو ای هم هست متاسفانه. 

سخته بفهمی ادمی که کم کم داری بهش علاقه مند میشه ادم ناجوریه 

مطمئن نیستم فهمیده بهش علاقه دارم یا نه اما حسم بهم میگه فهمیده. 

دلم باهاشه اما عقلم چیز دیگه ای میگه. 

شاید اگه دوسم داشت. 




امروز اصلا بهم توجهی نکرد بهم بی محلی کرد.

شاید همه تصورات و برداشت هام از رفتاراش و نگاه هاش اشتباه بوده. 

هر چه که بود با رفتار امروزش بهم نشون داد که کوچکترین علاقه ای بهم نداره و بهتره منم بیشتر از این بهش فکر نکنم و خودمو ازار ندم. 

شاید نامزد داره یا کس دیگه ای تو زندگیشه و اصلا از من خوشش نمیاد.

انگار راسته که میگن

من تورا دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و اینگونه است که تنهاییم.

چقدر دلم یه نخ سیگار میخواد.



امروز نیومد و بعد فهمیدم که با مدیریت حرفش شده و رفته. 

ناراحت شدم اما خوب کاری از دستم برنمیاد و نمیتونم رو بندازم تا برگرده چون همه ماجرا رو میفهمن و افتضاح به بار میاد 

همینجوریش هم همکارام کم و بیش یه بو هایی بردن از گیج زدنم سرکار و چیزای دیگه اما با رو انداختن همه چیز علنی میشه. 

شاید این بهترین اتفاق برام بود چون اگه علاقم بهش بیشتر میشد دیگه اونوقت نمیتونستم ازش دل بکنم و از طرفی اصلا دختر سالمی نبود و خیلی هرز میپرید و معلوم بود با پسرا زیاد ول گشته. 

حداقل تو این مدت محدود که اینجا ام حواسم به کارم جمع میشه و بعد چند روز هم اون منو از یاد میبره و هم من اونو.

اینروزا زیاد اوضاع روحیم روبراه نیست و تو خونه زیاد ازم میپرسن که چی شده و به چی فکر میکنی و من جوابی ندارم.



اینروزا حالم خیلی بده در حدی که مادرم مدام درحال پرسیدن اینه که چی شده؟ به چی فکر میکنی؟چت شده؟؟ 

تو حالت خلسه ام انگار. 

نمیتونم به مادرم بگم که عاشق شدم، نمیتونم بگم عاشق یه دختر ول شدم، یه دختر غیر قابل اعتماد با یه خانواده داغون. 

هر روز میبینمش و به چشم هم خیره میمونیم و انگار هر دو تو دلمون چیزی برای گفتن داریم. 

حس میکنم دوسم داره، اما مانع بزرگ اخلاقیات و خانوادشه چون از اون دخترای پسر بازه و خانوادش هم داغونن. 

لعنت به من که به همچین دختری دل باختم. 





امروز سر و کله اش پیدا شد اما برای یه کار کوچیک و خیلی زود رفت، طوری وانمود کرد که اصلا انگار منو نمیبینه بهم بیمحلی کرد فکر کنم دیگه زیاد نبینمش.

از طرز لباس پوشیدنش میشد فهمید دوست داره توجه ها رو به سمت خودش جلب کنه و وقتایی من نگاهش میکردم کیف میکرد و شاید من این وسط یه ابزار بودم برای بالا بردن اعتماد بنفسش.

با اینکه دوسش دارم اما بره به درک. 



فکر میکردم بهم وابسته شده که هر روز بلند میشه میاد چون خیلی عجیب بود ولی امروز نیومد و فهمیدم کاملا اشتباه فکر میکردم.

شاید اینجوری بهتر شد که حداقل از فکرش بیام بیرون، حداقل از این فکر و توهم که دوسم داره خلاص بشم.

امیدوارم فردا و فردا ها هم سر و کله اش پیدا نشه و این حس از بین بره. 

میدونم تیتر با متن در تضاده اما تیتر رو با دلم نوشتم و متن رو با عقلم. 



این دو روز خیلی فکر کردم به اینکه باهاش چیکار کنم.

راستش اول میخواستم از این به بعد بهش بی محلی کنم اما راستش دلم نمیاد ناراحتش کنم، هم دلم نمیاد و هم نمیتونم چون دوسش دارم.

ای کاش میدونستم تو اون کله چی میگذره، خودم حس میکنم بهم امید بسته و پیش خودش فکر کرده من عاشقشم که درست فکر کرده. 

نمیدونم شایدم هدفش از اون رفتارها و نگاه ها سرکار گذاشتن و تیغ زدن من باشه. 

خودشم میدونه من هیچی ندارم و از شرایط کاریم و درامدم تا حدودی با خبره و میدونه که وضعیت مالیم در حد ازدواج نیست و امکان  داره از این دخترایی باشه که به هر پسری پا میدن و من زیادی جدی گرفتمش. 


بعد از ظهر یه دفعه سر و کله اش پیدا شد، برای چند دیقه کوتاه اونم زمانی که کار پدرش چند ساعت قبل تر تموم شده بود و رفته بود.

دیگه کمتر از قبل بهش کشش دارم و تو این چند روز فهمیدم نباید خودمو درگیر یه احساس بی سرانجام بکنم. 

 علاقه به کسی که احتمالا من نقش یه کاتالیزور رو برای بالا بردن اعتماد بنفسش رو داشتم بی معنیه.

اینروزا حال و روز خوبی ندارم و بی انگیزگی و خالی بودن از امید داره عذابم میده. 

سرکار فقط دستام کار میکنن و ذهنم درگیر چیزای مختلفه و هر از گاهی تو کارم بخاطر حواس پرتی سوتی میدم که با اعتراض همکارام مواجه میشم و هر جوری هست ماست مالی میکنم. 





امروز برای یه کاری رفتم داروخونه و وقتی منتظر بودم یه دفعه چشمم خورد به یه قفسه بزرگ که پر بود از ک ا ن د و م های متنوع و عجیب غریب.

طمع های مختلف(انگار ملت بجای ادامس ک ا ن دوم میجو ان البته طمع های ادامس هم به این متنوعی نیست):)))

یکی نیست به این شرکتا بگه حاجی دیگه نیم ساعت عملیات که این حرفا رو نداره:))

حتم دارم اگه این شرکتا بجای زوم کردن و تنوع دادن به این محصولات تو فکر درمان مریضی های صعب العلاج بودن به یه نتیجه ای میرسیدن:)))

نمیدونم مگه ادما با جای دیگه ای از بدنشون هم حس چشایی دارن که طمع براشون مهم باشه و روی هلو یا توت فرنگی بودنش حساس باشن:))))))

عجب اشفته بازاریست دنیا. 


فکر میکردم ازم خوشش اومده  که هر روز بلند میشه میاد چون خیلی عجیب بود ولی امروز نیومد و فهمیدم کاملا اشتباه فکر میکردم.

شاید اینجوری بهتر شد که حداقل از فکرش بیام بیرون، حداقل از این فکر و توهم که دوسم داره خلاص بشم.

امیدوارم فردا و فردا ها هم سر و کله اش پیدا نشه و این حس از بین بره. 

میدونم تیتر با متن در تضاده اما تیتر رو با دلم نوشتم و متن رو با عقلم. 



امروز بدجور احساس حماقت کردم، بعد از ظهر سر و کلش پیدا شد و بازم بی محلی کرد. 

از بی محلیش ناراحتم اما بیشتر از این ناراحتم که به همچین اسکلی اهمیت میدادم و شده بودم منبع اعتماد به نفس خانم. 

چند وقتی بود اصلا به جنس مخالف فکر نمیکردم و کلا بیخیال این مسائل بودم اما شد انچه نباید میشد و به قول معروف بند رو به اب دادم و این حس حماقت هم تاوانشه. 

پشت دستم رو داغ میزارم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم. 

گاهی به ادما بیشتر از حدشون نباید توجه کرد. 




تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها