محل تبلیغات شما

یه روز طبق معمول همیشه صبح از خواب بلند شدم که برم برم سوار اتوبوس بشم و برم مدرسه اما

تو ایستگاه نگاهم به صورت یک نفر دوخته شد و ضربان قلبم تند شد.

اون صورت انقدر برام زیبا بود که حاضر نبودم حتی یک لحظه چشم ازش بردارم و نمیدونستم که اون ضربان قلبی که تند شده بود حکم ثانیه شمار رسیدن به پاییز زندگیم رو داشت

من عاشق شده بودم،اره من.

یه عشق دیوانه وار و احمقانه چون باید احمق باشی تا دو سال بخاطر دیدن صورت یه ادم زندگی کنی.

تبدیل شدم به یه احمقم و هر روز بیشتر گند میزدم به زندگیم،با هر نگاهش انگار خوش بخت ترین ادم دنیا بودم و با هر بی محلی میرفتم تو خلسه و دیگه هیچ چیز برام مهم نبود.

وقتی از اتوبوس پیاده میشد همزمان باهاش پیاده میشدم و از دور نگاهش میکردم و حسرت میخوردم.

اما یکهو ورق برگشت و کارایی کرد که حس کردم دوسم داره اما غرور لعنتی  و این غرور لعنتی کاری کرد که چراغ سبز نشون ندم با اینکه میپرستیدمش و روزها گذشتن و ایام درس تموم شد و اولش با ور نمیمردم که دیگه نمیبینمش نمیتونستم به خودم بقبولونم اما بعدها فهمیدم زندگی خیلی بی رحم تر از این حرفاس،زندگی دیگه بهم غرصت دوباره ای نداد و از این ماجرا شیش سالی میگذره و اما هنوز وقتی از جلوی اون ایستگار رد میشم یادش میفتم ،هنوز وقت میرم تو اون ایستگاه لعنتی نگاه به جای خالی ای که همیشه اون جا وایمیستاد میندازم . 

اوایل برام سخت بود قبول از دست دادنش اما بعد ها فهمیدم دیگه تموم شد و الان شیش سال میگذره و اما حسرتش تا ابد تو دلمه،امشب از جلوی اون ایستگاه رد شدم و درد دوباره تازه شد. . خم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها