هر چقدر دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم از چی یا کجا و کدوم ماجرا بنویسم/انگار چیزی که تو ذهنم میگذره قابل نوشتن نیست وقتی نوشته بشه تبدیل به یه متن چرت پرت میشه و تا وقتی که فقط تو ذهنمه قابل درکه.
دوباره چند روز دیگه عید تموم میشه و باز سایه کار مشکلات و از همه بدتر روز مرگی میفته روی زندگیمون .
از روز مرگی و تکرار متنفرم/باعث میشه حس کنم یه ادم مرده ام. . .
بگذریم.
سنم کم کم داره بیشتر میشه و خانواده از اول عید و بخاطر دیدن دختر های دم بخت فامیل یه تیکه هایی تو خونه میان که زیاد اهمیت نمیدم.
به تنها چیزی که اصلا فکر نمیکنم ازدواجه و تشکیل خانواده تو این شرایط مساوی با بدبختی مادام العمر.
ادما تا وقتی ازدواج نکردن له له میزنن با متاهل شدن و بعد چند سال که از زندگی مشترک میگذره حاضرن هر چی دارن بدن برگردن به دوران مجردی .
نود و نه درصد ادم هایی که دیدم متاهل شدن این سناریو براشون تکرار شده. . .
عشق هر چقدر هم اتشین باشه وقتی بهش برسی مثل ریختن اب رو اتیش خاموش میشه و تا وقتی بهش نرسی هر روز بیشتر از روز قبل شدت پیدا میکنه . . .
درباره این سایت